نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 دانشیار، گروه حقوق خصوصی، دانشکده معارف اسلامی و حقوق، دانشگاه امام صادق علیهالسلام، تهران، ایران.
2 کارشناس ارشد حقوق خصوصی دانشگاهامامصادق علیهالسلام
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Reprisal is a mechanism for the owner of a right to vindicate his right without the permission and consent of the debtor or usurper and without referring to the court when he does not have statutory evidence to offer to the courts. Valid evidence and proofs in the Shiite jurisprudence suggest the legitimacy of reprisal. Regulations and conditions of this institution of vindication of rights is raised in the jurisprudential sources and its limitations as well as its permissiveness are clarified there. With application of reprisal the creditor satisfies his right , the debtor is discharged, and the obligation is extinguished. Thus reprisal in legal studies can be raised under the title of extinction of obligations. Since reprisal is a legitimate institution applied in all societies and since its regulations have been dealt with in the Shiite jurisprudence it is necessary that the legislator declare reprisal as the seventh statutory cause of the extinction of obligations.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
قانونگذار ایران در مادة 264 قانون مدنی اسباب سقوط تعهدات را در هفت سبب میشمارد و در ادامه شرایط هریک را تفصیل میدهد. لکن با مطالعۀ اجمالی در اسباب سقوط تعهدات روشن میگردد، آنچه که در قانونِ مدنی آمده است، توقیفی نبوده و برخی حقوقدانان(بهرامیاحمدی، 1381، ص266) و نظامهای حقوقی دیگر(قانون مدنی فرانسه، مادة 1234) مواردی را ضمن سقوط تعهدات مورد اشاره قرار میدهند، که قانونگذار ایران به آنها اشاره نداشته است. با دقّت در کتب فقهای امامیه و فتاوی ایشان، مشاهده میکنیم، که راهکاری جهت استیفای حقوق ارائه شده است، که با توصل به آن، حق طلبکار استیفا و ذمّۀ بدهکار نیز بریء میشود و تعهد فی مابین ساقط میگردد؛ لکن در هیچیک از آثار حقوقی از این نهاد مشروع به عنوان سبب در سقوط تعهدات یاد نشده است. این نهاد مشروع که جواز و مشروعیّتش مستند به ادلّه اربعه استنباط احکام در فقه امامیه است، در کتب فقهی با عنوان تقاص، مقاصّه و یا اقتصاص مورد دقّت فقهای امامیّه قرار دارد. تقاص راهکاری است، که برای صاحب حقّی که حقّش توسط بدهکار یا غاصبی انکار میشود و جهت طرح دعوا در محاکم مستندات قانونی ندارد، این امکان را فراهم میآورد که تحت شرایطی حقّش را از اموال بدهکار، بدون اذن و رضایت او و بدون مراجعه به دادگاه، استیفا نماید.
همه جوامع بشری حقوق افراد را محترم میشمارند و تضییع آن را غیر منصفانه و ظالمانه میدانند. طبع سلیم نوع بشر از تضییع حق بیزار است و عمل کسی را که حقوق دیگران را پایمان زیاده خواهی خویش مینماید، برنمیتابد. لکن همواره و در همۀ زمانها و جوامع، افرادی به حکم زیاده خواهی و افزون طلبی، حقوق دیگران را ضایع میکنند و یا مترصد فرصتی برای سلب حقوق افراد هستند.
بنابراین یکی از خواستههای شهروندان فراهم آمدن شرایطی است، که بتوانند حقوق خود را استیفا نمایند. هرچند برای اثبات آن ادّله کافی برای ارائه به دادگاه نداشته باشند. چراکه عدم امکان طرح دعوا در مراجع قضائی هیچگاه سبب نمیشود طلبکاری که حقّش انکار و تضییع شده است، خود را محق نداند و حقّش را از بین رفته ببیند. بنابراین طبیعت ابناء بشر از بین رفتن حق را نمیپذیرد و به دنبال راهکاری است که آن را بازگرداند. حال اگر همۀ راهها برای رسیدن به حق مسدود باشد، هیچ بعید نیست، آتش خشم و غضب ذیحق شعلهور شده و او را به ارتکاب اعمالی سوق دهد، که جبران آن برای جامعه و خود فرد ممکن نباشد. همچنان که بسیاری از جنایات و جرائم ریشه در اختلافات مالی داشته و یک تضییع حق یا اختلاف مالی ساده که ممکن بوده از مسیرهای مسالمت آمیز فیصله یابد، منجر به وقوع رفتاری شده، که صاحب حق را در صف مجرمان قرار داده است. بنابراین ضروری مینماید، برای رفتار جامعه در مواقعی که استیفای حق از مجاری قانونی ممکن نیست، الگوی قانونی مناسب، مستند و مستدلی طراحی شود تا هم تضییع حقوق به حداقل برسد و عدالت حتّی الامکان محقق گردد و هم از اقدامات غیر مسالمت آمیز و خودسرانه و انتقام جوییهای مضاعف جلوگیری به عمل آید. شریعت اسلام و فقه امامیه احترام فراوانی برای حقوق مالی مسلمین قائل است و حرمت اموال را مانند حرمت جان دانسته(شیخ صدوق، 1413ق.، ج4، ص377) و حتّی کسی را که در راه حفاظت از مالش کشته میشود، شهید میداند.(حرالعاملی، 1409ق.، ج28، ص383) لذا شارع حکیم برای استیفای حقّی که مورد انکار قرار میگیرد و صاحب حق نمیتواند آن را از مراجع قضائی پیگیری نماید، نهادی را همسو با روحیۀ عدالت پیشه و حق محور بشر بنیان گذارده است، تا حقوقِ از دست رفته تا حدِّ امکان استیفا گردد. تقاص نهادی است، که در حقوق اسلامی برای چنین مهمّی ساماندهی شده است؛ و فقهای امامیه با استناد بر چهار منبع اصلی استنباط احکام(کتاب، سنت، اجماع و عقل) حکم به مشروعیّت و جواز تقاص دادهاند و این بحث را ذیل عناوین تقاص، مقاصه(الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص436)، اقتصاص و یا در باب توصل الی الحق(محققحلّی، 1408ق.، ج4، ص99) بررسی کردهاند. امّا همانطور که ذکر شد، قانونگذار و حتّی حقوقدانان در خصوص تقاص سکوت اختیار کردهاند و تاکنون هیچگاه تقاص به عنوان سببی در سقوط تعهدات مورد بررسی قرار نگرفته است. لکن تقاص نهادی عقلائی و مشروع است و در جامعه موقع اجرا دارد؛ چراکه در جامعه اسلامی، مردم خود را تابع فتاوی و آراء مراجع تقلید و فقهای امامیه میدانند و با توجّه به اینکه مشروعیّت تقاص بین فقهای امامیه به نحو اجماع است، گستردگی موقع اجرای تقاص روشن میگردد. بهاین ترتیب با مشروعیّت تقاص و اعمال آن و عدم طرح این بحث در قوانین مدوّنه، اگر در رسیدگی به دعوایی ادعای تقاص مطرح شود، قاضی چارهای جز آنکه به اصل 167 قانون اساسی تمسک جوید و حکم دعوا را با مراجعه به منابع معتبر اسلامی یا فتاوی معتبر صادر نماید، ندارد. امّا با دقّت در ظاهر این اصل قانون اساسی روشن میشود، که رجوع قاضی به این منابع و صدور حکم بر طبق آن، امری استثنائی و برای رهایی از بنبست در صدور حکم میباشد، در غیر اینصورت قانونگذار در ابتدای اصل مذکور منبع اصلی صدور حکم را قوانین مدوّنه دانسته است. الزام قضات به صدور حکم بر طبق قوانین مدوّنه وظیفهای را نیز برای قانونگذار مقرر میدارد، و آن لزوم آماده نمودن قانونی جامع الاطراف است. بنابراین نمیتوان مسئلهای که وقوع آن در جامعه محرز است و حکم، شرایط و ضوابط آن در منابع حقوق آمده است، را همواره جزء استثنائات به شمار آورد و تکلیف آن را در قوانین مدوّنه روشن نکرد. چراکه دقّت قانونگذار در اصل 167 قانون اساسی بر صدور حکم بر طبق منابع معتبر اسلامی و فتاوی معتبر، ناظر به مواردی میباشد، که قانونگذار وقوع آن را پیشبینی نمیکرده و حال مسئلۀ مستحدثهای پیش آمده است، و قانون اساسی قاضی را موظف نموده صدور حکم را متوقف ننماید و با توجّه به پویایی اجتهاد در فقه امامیه و پاسخگوئی آن در مسائل مستحدثه، حکم مسأله را با استناد به منابع معتبر اسلامی و فتاوی معتبر صادر کند. لکن تقاص مسئلۀ مستحدثه نیست؛ حکمی است، که همه فقهای متقدم و متأخر به جواز آن فتوا دادهاند و مهمترین دلیل بر آن روایاتی(حرالعاملی،1409 ق.، ج18، ص333) هستند که از ائمه معصومینعلیهالسلام به ما رسیده است. بنابراین بایسته است، قانونگذار خلأ قانونی که از عدم تقنین تقاص احساس میشود، را پوشش داده و تقاص را به عنوان هفتمین سبب در اسباب سقوط تعهّدات به رسمیت بشناسد. در این مقاله، با بررسی مفهوم، شرایط تقاص، مشروعیّت و جایگاه حقوقی آن را در سقوط تعهدات تحقیق مینمائیم.
1.1. مفهوم تقاص
1.1.1. تقاص در لغت
ریشۀ واژهی تقاص برگرفته از «قصّ، یقصّ» است، و قصّ بر پیگرفتن اثر چیزی دلالت دارد.(راغباصفهانی، 1409ق.، ص416) این مفهوم از ریشهی «قصّ» در قرآن کریم، سوره مبارکه قصص، آیه شریفه 11 آمده است «قالت لأخته قصیّه»، مادر موسی به خواهرش گفت: دنبال موسی برو. اقتصاص نیز مأخوذ از «قصّ، یقصّ» است؛ و «اقتصّ منه؛ یعنی أخذ منه: از او گرفت».(فراهیدی، 1409ق.، ج5، ص10) در معنی واژه تقاص مینویسند: «تقاصّ القوم، قاصّ کل واحد منهم صاحبه فی حساب أو غیره»،(جوهری، 1407ق.، ج3، ص1052) یعنی کسی دیگری را در حساب یا غیر آن پیگیری نمود. همچنین در برخی کتب لغت پس از ذکر همین مفهوم آمده است: «تقاص مجاز است و از مقاصّه ولی دم گرفته شده است».(زبیدی، بیتا، ج4، ص424)
1.1.2. تقاص در اصطلاح
با بررسی معنای اصطلاحی تقاص درمییابیم، که این واژه در دو مفهوم کلّی بیان شده است، که یک معنای آن با تهاتر مرادف بوده و مفهوم دیگر به استیفای حق از مال مدیون جاحد اختصاص مییابد. عدّهای در تعریف تقاص آوردهاند، که دو نفر در عین حال که به هم بدهکارند، مثل آن را نیز از یکدیگر طلب داشته باشند، فلذا هر یک از دو دین در مقابل دیگری قرار گیرد.(ابوحبیب، 1408ق.، ص304) که در این تعریف دو بستانکار مطرح هستند، که در عین حال هریک به دیگری بدهکارند. این معنا از تقاص با عنوان فقهی– حقوقی تهاتر هماهنگی دارد. لذا در تعریف تقاص یا مقاصّه، برخی آن را با تهاتر هم معنا میدانند.(جعفریلنگرودی، 1385، ص676) این دو نهاد حقوقی از این حیث که موجب سقوط تعهدات میشوند به یکدیگر شباهت دارند؛ امّا شرایط و احکام تقاص و تهاتر با یکدیگر تفاوتهایی دارد که کاملاً این دو نهاد را از یکدیگر تفکیک مینماید. بدین شرح که تقاص و تهاتر در سه مورد بایکدیگر اختلاف دارند.
یکی از وجوه اصلی در تمایز تقاص و تهاتر، عنصر «قصد» است. تهاتر به صورتهای قهری، قراردادی و قضایی ظهور و بروز مییابد؛ در تهاتر قهری قصد و اراده طرفینی حاکم نیست و قهراً تهاتر حاصل میشود و در تهاتر قراردادی این قصد و اراده هر دو طرف است، که تهاتر را حاکم مینماید و در تهاتر قضائی پس از رفع اختلاف در میزان دین، تهاتر بین طرفین با حکم دادگاه جاری میشود. امّا در تقاص همیشه و فقط نیاز به قصد و اراده صاحب حق است. تقاص قهراً صورت نمیپذیرد و حتماً نیاز به ارادۀ انشائی دارد، ضمن اینکه در تقاص صحبت از قصد و اراده طرفینی نیست و این صاحب حق است، که اراده تقاص مینماید و قصد و اراده مقاصعنه در اعمال تقاص تاثیری ندارد؛ ضمن اینکه در تقاص مراجعه به محکمه منتفی است و تقاص زمانی وقوع مییابد، که طلبکار برای اثبات حقّش بیّنهای ندارد، تا اقامه دعوا نماید. در این رابطه آوردهاند: «همانا مقاصّه با قصد اختیاری صورت میپذیرد، لکن تهاتر قهراً حاصل میشود».(صدر، 1420ق.، ج9، ص287) یکی دیگر از تفاوتهای تقاص و تهاتر در حقّی است، که تقاص یا تهاتر در خصوص آن ظهور و بروز مییابد. تهاتر فقط نسبت به دو ذمّه حاصل میشود و موضوع تهاتر صرفاً در دیون مانند قرض و عوض معاملات است؛ در صورتی که تقاص به ازای همۀ حقوق مالی مطرح میشود و هر حقّی را که بتوان حق مالی دانست، قابل تقاص است. لذا علاوه بر دیون، حقوق مالی که به جهت دیه یا سرقت و... به وجود میآیند نیز قابل تقاص خواهد بود.(صدر، 1420ق.، ج9، ص287)
تقاص یک عمل حقوقی استثنایی و آخرین راه وصول به حق است. اصل اولیّه عدم جواز تصرف در مال غیر، بدون اذن مالک و یا حاکم است؛ لکن شارع با توجّه به انکار بدهکار، اذن به تقاص میدهد. در این خصوص آوردهاند، که: «فی الجمله کتاب و سنت به اصل مشروعیّت مقاصّه دلالت مینمایند، با اینکه همانا اقتضای قاعده عدم جواز است، چراکه آن تصرف در مال غیر بدون اذن وی است».(فاضللنکرانی، 1420ق.، ص347) اما تهاتر یک عمل حقوقی استثنائی نیست و با ارادۀ طرفینی در قرارداد، حکم قاضی و یا به طور قهری به وجود میآید و موجب سقوط دیون میگردد. نتیجه اینکه تقاص و تهاتر دو نهاد مجزّا هستند و هرچند شباهتهایی دارند، لکن این شباهتها سبب نمیشود، تقاص و تهاتر را مرادف هم بدانیم. بنابراین برای اراده تقاص نباید از مفهوم تهاتر استفاده کرد و بالعکس؛ زیرا هرچند تقاص موجب تساقط دیون است، اما تفاوتهای موجود، این دو عمل حقوقی را از یکدیگر جدا مینماید. امّا مفهوم دیگری که در واژه تقاص مصطلح شده، گرفتن مال بدهکار است، در مقابل دینی که دارد. در این تعریف یک بستانکار مطرح است که از آنچه که از بدهکار به دستش میرسد به جای طلبش برمیدارد.(خازم،1413ق.، ص100) این معنا با آنچه در فقه امامیه به عنوان نهادی برای استیفای حق به رسمیت شناخته شده است، مطابقت دارد و قاطبۀ فقهای امامیه ذیل این عنوان احکام و مسائل مرتبط با استیفای حق از مال مدیون جاحد را مطرح نمودهاند.(محققحلی، 1408ق.، ج4، ص99؛ نجفی، بیتا: ج40، ص387؛ مکیالعاملی،1413ق.، ج14، ص68؛ عراقی، بیتا، ص161؛ یزدی، بیتا، ص208؛ ااموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص436؛ فاضللنکرانی،1420ق.، ص347)
به عنوان نمونه در تعریف اصطلاحی تقاص آوردهاند، که:
«تقاص در اصطلاح یعنی شخص، حقّش را از دیگری بدون اطلاع یا رضای او بگیرد. گرفتن حق بدون رضا به گرفتن همراه جهل مدیون ملحق میشود و به هر تقدیر، ظاهر آن است، که تقاص مشروط است، به اینکه آن شخص از ادای حق، ممتنع باشد».(مشکینی، 1379، ص156)
بنابراین آنچه از مفهوم تقاص مورد نظر این تحقیق است، مفهوم صحیح آن میباشد، که در کتب فقهی همین معنا مورد نظر قرار گرفته است و اگر منظور بدهکاری و بستانکاری طرفینی باشد، واژة تهاتر به کار گرفته میشود. از مطالب پیشگفته، روشن میشود، که تقاص اقدامی است، که ذیحق در مقابل انکار مدیون جهت استیفای حقّش انجام میدهد، در تقاص طلبکاری که حقّش انکار شده است، بدون اذن بدهکار، به میزان مالش از وی اخذ مینماید و بهاین طریق با توصل به حقّی که بر ذمّه مدیون دارد، در مقام تلافی و احقاق حق برمیآید؛ لذا در این پژوهش «اقدام تلافی جویانه برای خودیاری» را به عنوان تعبیری مرادف عنوان «مقاصّه» اتخاذ مینمائیم. در پایان بحث مفهوم تقاص ضروری است عناصر و ارکان تشکیل دهندهی تقاص و معنا و مقصود از هریک را بیان کنیم. «مقاص»، «مقاصٌعنه»، «مقاصٌعلیه» و «مقاصٌبه» عناصر و ارکان تشکیل دهندۀ تقاص میباشند و هر کدام از این عناصر جایگاه خاصی را در نهاد تقاص دارند. در ذیل معنا و مقصود هر یک از این عناصر را مورد دقّت قرار میدهیم:
1. مقاص: تقاص کننده، صاحب حق، طلبکار، دائن؛ طلبکاری که حقّش توسط بدهکار انکار شده است.
2. مقاصٌعنه: تقاص شونده، بدهکار منکر، منکر حق، مدیون؛ بدهکاری که حقِّ دیگری را انکار کرده و از پرداخت امتناع دارد.
3. مقاصٌعلیه: حقِّ انکار شده، حقِّ تقاص کننده؛ حقّی است که تقاص کننده بر عهده تقاص شونده دارد و به نسبت آن تقاص اعمال میشود.
4. مقاصٌبه: مال مورد تقاص، مال بدهکار؛ مال بدهکار است که تقاص کننده حقّش را از آن تقاص میکند.
1.2. شرایط تقاص
شرایط تقاص در دو گروه شرایط ثبوت و شرایط اعمال و با توجه به عناصر و ارکان تقاص مورد بررسی قرار میگیرد.
1.2.1. شرایط ثبوت تقاص
منظور از شرایط ثبوت، اوضاع و احوالی است که تحت آن شرایط، حقِّ تقاص به وجود میآید و در صورتی که هر یک از این شرایط به دلیلی حاصل نگردد، سبب عدم تحقق حقِّ تقاص میشود. بنابراین برای آنکه حقِّ تقاص شرعی به وجود آید اجتماع تمامی شرایط ثبوتی، ضروری و اجتناب ناپذیر خواهد بود.
شرایط ثبوت حقِّ تقاص را در سه رکن «مقاص»، «مقاصٌعنه» و «مقاصٌعلیه» بررسی مینمائیم.
1.2.1.1. شرایط ثبوت تقاص در مقاص
1.2.1.1.1. مطالبۀ حق
اوّلین شرط در ثبوت حقِّ تقاص این است که تقاصکننده حقّش را مطالبه کند ولی بدهکار از پرداخت حق استنکاف نموده و آن را انکار نماید. فلذا اگر بدهکار به هر دلیلی حقّش را مطالبه نکند، حقِّ تقاص نخواهد داشت. ضمن اینکه در این صورت جحد بدهکار نیز منتفی است. برخی از فقها بر همین اساس تصریح کردهاند که اگر شخصی حقّی داشته باشد که به دلیل حیاء، ترس و امثال آنها حقّش را مطالبه نکند، حقِّ تقاص نخواهد داشت(یزدی، بیتا: ج2، ص213؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص438؛ فاضل لنکرانی،1420ق.، ص371)
1.2.1.1.2. عدم امکان انتزاع عین
نکتهای پیش از اذن به تقاص در خصوص اعیان مورد دقّت فقها قرار دارد، که آن امکان انتزاع عین است. بهاین شرح که اگر مالک بتواند بدون زحمت و مشقتی عین مالش را که مورد غصب قرار گرفته است، پس بگیرد، تقاص جایز نیست. مثلاً غاصب اسب شخصی را غصب کرده و حقِّ مالک و ملکیّت وی را انکار مینماید، امّا مالک میتواند در شرایطی اسب خودش را در اختیار بگیرد، در اینجا مالک باید عین مال خودش را اخذ نماید و اذن تقاص ندارد، هرچند حقّش مورد جحد و انکار واقع شده است.
بنابراین فقهای امامیه معتقدند، هنگامی که دعوا در خصوص عین مالی است، که موجود بوده و انتزاع آن ممکن باشد، مالک میتواند مستقلاً و بدون اذن حاکم، به انتزاع آن اقدام نماید و حتّی برای گرفتن عین مال، انجام برخی اعمال قهرآمیز را تا حدّی که موجب فتنه نگردد، جایز دانستهاند، بهاین ترتیب یکی از شرایط تحقق و ثبوت حقِّ تقاص را عدم امکان انتزاع عین توسط تقاصکننده میدانند.(علامهحلّی،1410ق.، ج2، ص143؛ فخرالمحققین، 1387، ج4، ص346، مکیالعاملی، 1417ق.، ج2، ص85؛ عاملی، 1419ق.، ج10، ص127؛ محققحلّی، 1408ق.، ج4، ص99؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص69، نجفی، بیتا، ج40، ص387، یزدی، بیتا، ج2، ص209؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص436)
1.2.1.1.3. عدم امکان ترافع نزد حاکم
یکی از مهمترین شرایطی که در ثبوت حقِّ تقاص برای تقاصکننده مورد دقّت قرار گرفته است، امکان یا عدم امکان اقامه دعوا و ترافع نزد حاکم است. تقاص در شرایطی که ذیحق امکان ترافع نزد حاکم ندارد، جایز است و هیچ اختلاف و اشکالی در این خصوص بین فقهای امامیه وجود نداشته و در این رابطه آوردهاند، که: «...در هر صورت، هنگامی که امکان رجوع به حاکم نیست و طلبکار از جنس مالش مییابد، مستقلاً تقاص نموده و حقّش را استیفا مینماید، بدون هیچ مخالفی در آن نزد ما(فقهای امامیه)، بلکه در این قسم اجماع وجود دارد».(نجفی، بیتا، ج40، ص391) امّا این سوال مطرح میشود، که آیا تقاص در صورت امکان ترافع نزد حاکم و استیفای حق از مجرای قانون، جایز است؟ یا خیر؟
فقهای امامیه در این بحث اختلاف نظر دارند. اکثر ایشان با توجّه به اطلاق ادلّة جواز مقاصّه(آیات و روایات)، همچنین مشقّت اقامه دعوی و امکان جرح شهود، به جواز تقاص حتّی با امکان رجوع به حاکم و ترافع معتقدند و حتّی در این رابطه ادعای اجماع نیز شده است.(نراقی، 1415ق.، ج17، ص447؛ محققسبزواری، بیتا، ج2، ص723؛ سبزواری، 1413ق.، ج27، ص149؛ یزدی، بیتا، ج2، ص210؛ محققعراقی، بیتا، ص163؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص437)
امّا در مقابل برخی از فقها بنابر دیدگاهی که منطقیتر و صحیحتر به نظر میرسد، تقاص را در صورت امکان ترافع نزد حاکم، جایز نمیدانند.(فاضلالآبی، 1417ق.، ج2، ص505؛ فخرالمحققین، 1387، ج4، ص346؛ طباطبائی، 1418ق.، ج15، ص153؛ خوانساری، 1405ق.، ج6، ص69؛ آشتیانی، 1369، ص344؛ فاضللنکرانی،1420ق.، ص359) معتقدین به این دیدگاه دلیل میآورند، که اطلاقات مذکور در ادلّه تقاص از صورتی که ترافع نزد حاکم کاملاً میسور است، و هیچگونه عسر و حرجی نیست، انصراف دارد. چراکه تقاص یک امر خلاف قاعده است، لذا هنگامی جایز میشود، که طلبکار از دریافت حقّش درمانده است و هیچ راهی برای وصول به آن ندارد. در اینجا شارع ضرورتاً و با اقدامی ضربتی به ذیحق اذن میدهد، تا حقّش را از بدهکار منکر اخذ نماید. امّا هنگامی که طلبکار بتواند بدون عسر و حرج به حاکم مراجعه نماید و با ارائه دلیل و بیّنه حقّش را دریافت نماید، دیگر محلّی برای اذن به عمل خلاف قاعده و اقدام تلافی جویانه نیست. ضمن اینکه حاکم ولیّ ممتنع است و هنگامی که شخصی از پرداخت استنکاف میورزد، حاکم به جای او حقوق طلبکاران را از اموال بدهکار برداشته به آنها میپردازد، لذا در صورت امکان ترافع، طلبکار نمیتواند مستقلاً حقّش را استیفا نماید. در اینباره آوردهاند که: «اگر دعوایش دین و بدهکار جاحد باشد، ولی طلبکار برای اثبات دین حجّتی که به آن بتواند حقّش را نزد حاکم اثبات کند و آن را از بدهکار با کمک حاکم اخذ نماید، داشته باشد، در این صورت مدعی بدون اذن بدهکار یا حاکم هنگامی که اذن گرفتن از بدهکار ممکن نیست، نمیتواند مستقلاً حقّش را اخذ نماید».(طباطبائی، 1418ق.، ج15، ص153) ضمن اینکه استناد به اطلاق ادلّه در جواز تقاص را مورد خدشه دانسته و میآورند: «آنچه عرفاً از اخبار مقاصّه - با اطلاقی که دارد- متفاهم است، ظاهراً عدم جواز با امکان اخذ به سهولت از طریق ترافع و قضا است».(فاضللنکرانی، 1420ق.، ص359)
1.2.1.1.4. علم مقاص به وجود حق
یکی از شرایط ثبوت تقاص علم مقاص به وجود حق است. تقاصکننده باید به وجود حق، علم و یقین داشته باشد و اگر علم به وجود حق نباشد، تقاص جایز نخواهد بود. بنابراین اگر تقاصکننده احتمال دهد، که حق به واسطة یکی از اسباب قانونی(ایفاء، ابراء، تهاتر و...) ساقط شده باشد، تقاص جایز نیست.
برخی از فقهای امامیه نیز به این شرط تصریح نمودهاند(سیوریحلّی، بیتا، ص494؛ ابنطی، 1418ق.، ص282، فاضلمقداد، 1404ق.، ج4، ص269؛ یزدی، بیتا، ج2، ص212؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص438) در این زمینه آوردهاند، که: «در صورت عدم علم تقاص کننده به حق، جواز مقاصّه اشکال دارد، پس اگر دینی بر عهده وی داشته و احتمال ادا کردنش را میدهد، مقاصّه اشکال دارد».(الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص438)
1.2.1.2. شرایط ثبوت تقاص در مقاصعنه
1.2.1.2.1. اهلیّت مقاصعنه
در تقاص شرط است، که تقاص شونده، اهلیّت داشته باشد. به این توضیح که جواز تقاص هنگامی است، که مقاصعنه منکر حق بوده و جاحدانه از پرداخت استنکاف ورزد؛ و انکار و جحد نیز در صورتی مصداق مییابد، که شخص دارای اهلیّت باشد، درغیر اینصورت انکار یا جحد محجور تأثیری نداشته و موجبی جهت تقاص نخواهد بود. زیرا اموال محجور و اداره آن در دست ولی، قیّم یا وصیّ است و انکار دین توسط محجورین نمیتواند مثبِت حق تقاص برای طلبکار باشد.
1.2.1.2.2. مماطله و جحد عالمانة حق
یکی از شروط ثبوت تقاص جحد، مماطله و انکار عالمانة حق توسط مقاصعنه است. بهاین بیان در صورتی که بدهکار با علم، آنچه بر ذمّه دارد، را انکار نموده و از پرداخت خودداری ورزد، بستانکار اذن تقاص از مال وی را مییابد.
بنابراین اگر بدهکار اقرار به حق دارد و در صورتی که طلبکار مطالبه نماید، از پرداخت امتناع نمیکند، اخذ از مال او بدون اذن وی یا، در صورتی که اذن گرفتن از وی ممکن نیست، اذن حاکم جایز نخواهد بود.(محققحلّی، 1408ق.، ج4، ص99) در این رابطه آوردهاند: «هنگامی که شخصی بر دیگری حقّی دارد، و از کسی که حق بر عهدة او دارد، مالی را مییابد، پس اگر کسی که حق بر عهدة اوست باذل(پرداخت کننده حق) باشد، پس حق اخذ آن مال را از وی ندارد، بدون مخالف».(شیخطوسی، 1417ق.، ج6، ص355) همچنین در جواز تقاص از مدیون جاحد که عالمانه دین را منکر میشود، نیز اختلافی وجود ندارد(الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص437؛ گلپایگانی، 1413ق.، ج2، ص102؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص347؛ تبریزی، بیتا، ص332؛ خامنهای، 1420ق.، ج2، ص126) امّا تقاص در صورت مماطلة بدهکار مورد اختلاف است.
مماطله به معنای تأخیر و به بیان ساده، امروز و فردا کردن در پرداخت دین است؛ بهاین صورت که بدهکار دینش را انکار نمیکند، ولی به نحو غیرمنطقی و ناموجّهای در پرداخت تأخیر نموده و مکرراً آن را به تعویق میاندازد.برخی فقها تقاص از مدیون مماطل را که در ادای دین بدون هیچ عذری تأخیر مینماید، جایز میدانند(شیخ طوسی،1351، ج8، ص310؛ فاضلهندی، 1416ق.، ج10، ص133؛ مکیالعاملی، الدّروس، 1417ق.، ج2، ص85؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص69) و معتقدند: «اگر حق دین باشد و مدیون جاحد یا مماطل باشد، تقاص از مال وی جایز است».(الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص437)
امّا به نظر میرسد شایسته است در خصوص مماطله قائل به تفصیل شویم؛ بهاین نحو که اگر مماطلة بدهکار به صورتی است، که طلبکار میتواند برای استیفای حقوقش به محاکم مراجعه نماید و بدهکار منکرِ اصل دین نمیشود و اقرار به آن دارد، یا اینکه موقع اقرار به حق و استنکاف از پرداخت، بیّنهای حاضر باشند، که بیایند در دادگاه شهادت بدهند، تقاص از مماطل را جایز ندانسته، پیگیری حق از مرجع ذیصلاح و استناد به اقرار بدهکار را راهکار مطلوب بدانیم و اگر مماطله به نحوی است که صاحب حق امکان ترافع نداشته و نمیتواند به اقرار وی نزد حاکم استناد جوید، تقاص را جایز بدانیم. بعضی از فقها با دقّت در این تفصیل، گرفتن حق از بدهکار مماطل را منوط به اذن حاکم دانستهاند و اگر امکان ترافع نزد حاکم نداشته باشد، تقاص را جایز میدانند(نجفی، بیتا، ج40، ص388؛ گلپایگانی، 1413ق.، ج2، ص101؛ مقدساردبیلی، 1414ق.، ج12، ص98)
1.2.1.2.3. استطاعت پرداخت
تقاص در صورتی جایز است، که مقاصعنه استطاعت پرداخت داشته باشد و از پرداخت استنکاف ورزد؛ بنابراین اگر توان پرداخت نداشته باشد، تقاص جایز نخواهد بود. استطاعت پرداخت را در دو مورد میتوان متصوّر شد: ملائت و توان مالی و تعذّر از پرداخت.
بنابراین اگر بدهکار معسر، مفلس یا ورشکسته باشد،(یزدی، بیتا، ج2، ص214)، و یا به واسطة عذری مانند بیماری، حبس و...(نجفی، بیتا، ج40، ص388)، امکان پرداخت دینش را ندارد، تقاص از اموال وی جایز نیست.
1.2.1.3. شرایط ثبوت تقاص در مقاصعلیه
1.2.1.3.1. حقّ مالی باشد
همه حقوق مالی و هر آنچه که ذیل این حقوق شمرده شوند، قابلیّت تقاص دارند. بنابراین مقاصعلیه خواه عین دین و یا منفعت باشد، و در حقِّ عینی خواه اصلی باشد، خواه تبعی، قابل تقاص است. فقهای امامیه تقاص را در همة حقوق مالی پذیرفتهاند. به عنوان نمونه، یکی از فقها در این زمینه مینویسد: «حقّی که به سبب آن تقاص صورت میگیرد، همانگونه که جایز است عین یا دین باشد، همچنین جایز است، که منفعت باشد. مانند هنگامی که منفعت خانهاش را غصب نماید و جاحد یا مماطل باشد، بلکه ممکن است، که حقِّ مالی مانند حقِّ تحجیر باشد».(یزدی، بیتا، ج2، ص215)
1.2.1.3.2. عدم سابقه طرح در مراجع قضائی: هرگاه مقاصعلیه از طریق مراجع قضائی مطالبه شده و به حاکم ارجاع شود و حاکم بر بیحقّی مدعی حکم صادر نماید، دیگر قابل تقاص نیست؛ مخصوصاً هنگامی که مدعی منکر را سوگند میدهد و منکر بر بیحقّی وی سوگند یاد مینماید. برای نمونه، یکی از فقها در تقاصِ بعد از مرافعه مینویسد: «پس اگر سوگند یاد کند، دعوا ساقط می-شود، و برای مدعی – پس از حکم حاکم – تقاص از مال کس که سوگند یاد نموده، حلال نیست»(خوئی،1410: 6).
1.2.1.3.3. قابلیّت مطالبه و استرداد: مقاصعلیه باید قابل مطالبه و استرداد باشد، و اگر به هر دلیلی این قابلیّت را دارا نباشد، تقاص جایز نخواهد بود. قابلیّت استرداد و مطالبه را میتوان در تنجیر و حال بودن حق بررسی نمود. بنابراین باید مقاصعلیه معلق نباشد چراکه در تعلیق، شائبهای از عدم تحقق معلقعلیه وجود دارد، که سبب عدم تعیّن حق میگردد. ممکن است مدعی بر این باور باشد، که معلقعلیه محقق شده و حق برای او ثابت است. امّا منکر گمانی خلاف آن داشته باشد، که در این صورت تقاص جایز نیست. همچنین اگر دینی مؤجل است، پیش از فرا رسیدن أجل قابلیت تقاص ندارد. به عنوان مثال اگر قبل از آنکه أجل دین فرا رسد، مدیون دین را انکار نماید و به صاحب حق اعلام کند، که طلبی از من نداری، با این حال صاحب حق تا پیش از فرا رسیدن زمان تعیین شده، حق تقاص نخواهد داشت؛ چراکه تقاص در زمانی جایز است، که حق ثابت و موجود باشد و پیش از فرا رسیدن زمانِ معیّن شده، حق ثابت نشده است، ضمن اینکه ممکن است، مدیونِ منکر تا زمان فرا رسیدن موعدِ پرداخت، از انکار پشیمان شده و دین را بپردازد؛ لذا لازم است، که مقاصعلیه حال بوده و زمان ادای آن فرا رسیده باشد. در این خصوص آوردهاند: «اگر معسر باشد یا دین مؤجل باشد، مقاصّه جایز نیست».(علامهحلّی، بیتا، ج2، ص48)
1.2.2. شرایط اعمال تقاص
پس از ثبوت حق تقاص نوبت به مرحلة اجراء و إعمال آن میرسد. در این مرحله، برای تحقق تقاص، التزام به برخی شرایط ضروری و لازمالرعایه میباشد. احکام و شرایط اعمال حقِّ تقاص را در دو رکن «مقاص» و «مقاصٌبه» بررسی مینمائیم.
1.2.2.1. شرایط اعمال تقاص در مقاص
1.2.2.1.1. قصد و رضای مقاص
برای آنکه تقاص واقع شود، رضا به انجام آن و قصد انشاء، هر دو لازم و ضروری است. در إعمال تقاص باید ارادة باطنی و قصد تقاص کننده از تسلّط بر مال بدهکار، استیفای طلبش از مال وی باشد. لذا در وقوع تقاص اراده باطنی لازم است و اعلام اراده ظاهری ضرورتی ندارد. یکی از فقها در این زمینه مینویسد: «مقتضی اطلاق اخبار واجب نبودن مطلع کردن تقاص شونده از فراغت ذمّهاش از دین یا خارج شدنش از ضمان عین و حرمت تصرف در آن است».(یزدی، بیتا، ج2، ص215) بحث رضا نیز در تقاص در این خصوص مطرح میشود، که شخص باید با اطمینان، طیب خاطر و بدون فشار و تحمیل خارجی، اعمال اراده نماید. لذا اگر کسی در شرایط اشتباه یا اکراه اقدام به عمل حقوقی نماید، به سبب فقدان عنصر رضا، این عمل حقوقی غیر نافذ خواهد بود.
1.2.2.1.2. اهلیّت مقاص
هر شخص برای به کار بردن حقوقی که به موجب قانون دارا شده است، باید اهلیّت داشته باشد.(جعفریلنگرودی، 1385، ص97) چراکه اعمال ارادة انشائی و انجام عمل حقوقی در صورتی که شخص برای اعمال اراده اهلیّت نداشته باشد، امری غیرممکن و خلاف عقل است. بنابراین برای استیفای حق از طریق تقاص، مقاص ضرورتاً باید، بالغ، عاقل و رشید باشد و تقاص صغیر، مجنون و سفیه باطل است.
1.2.2.1.3. داشتن سِمَت
داشتن سمت یکی از شروط لازم برای اعمال تقاص است. بنابراین فقهای امامیّه تقاص را برای کسی جایز میدانند که خود ذیحق باشد یا از جانب وی ولایت یا وکالت داشته باشد. لذا پدر میتواند به ولایت از سوی فرزندش تقاص کند، یا قیّمِ مجنون یا سفیه در مواردی که ولایت دارد و همچنین حاکم میتواند به ولایت تقاص نماید. البته در وکالت، وکیل هنگامی امکان تقاص از جانب موکّل دارد، که ضمن توکیل به وی چنین اذنی داده شده باشد که در این صورت ارادة انشائی وکیل همان ارادة انشائی اصیل خواهد بود.(نراقی، 1415ق.، ج17، ص461؛ یزدی، بیتا، ج2، ص214؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص438)
1.2.2.1.4. اقدام مسالمت آمیز
اقدامی که تقاصکننده انجام میدهد، باید مسالمتآمیز باشد و اگر تقاص موجب فتنه، هتک حرز، تخریب، ضرب وشتم و... باشد، جایز نیست.
روایاتی که تقاص را جایز دانستهاند، قرار گرفتن مال بدهکار در دست طلبکار را با عباراتی مانند «یَقَعُ لَهُمْ عِنْدِی الْمَالُ»، «وَقَعَ عِنْدَهُ مَالٌ» و «وَقَعَ لَهُ قِبَلِی دَرَاهِمُ» یا «اسْتَوْدَعَهُ بَعْدَ ذَلِکَ أَلْفَ دِرْهَمٍ» آوردهاند، در ادامه ذیل عنوان «ادلّهی تقاص در سنت» به این روایات اشاره میشود، که ظاهر هیچ کدام این عبارات در شرایط غیر مسالمت آمیز نیست و باید توجّه داشت که در این روایات، هتک حرز و ضرب و شتم و... تجویز نشده و آنچه به صراحت مجاز دانسته شده، این است که مال از طریق قرض، معامله، امانت و امثال آن به دست طلبکار رسیده باشد و از این طریق تقاص نماید؛ و از عباراتی که ذکر شد روشن میشود که مال به طور صلح آمیز در اختیار آنها قرار گرفته است. ضمن اینکه همانطور که مطرح شد، تقاص تصرف در مال غیربدون اذن مالک و نهادی استثنائی و خلاف قاعده است، لذا در اعمال تقاص نمیتوان آن را به بیش از مواردی که در اذن به آن تصریح شده است گسترش داد. و مسلماً اذن اخذ حقّ از مال بدهکار در شرایطی که در روایات ذکر شده، متفاوت با اذن به اقدام قهر آمیز خواهد بود؛ لذا نمیتوان از اذن به تقاص اذن به اقدام قهر آمیز را نیز استنباط کرد. و این استدلال که «اذن به شیء اذن در لوازم آن است» بنابراین اقدام قهر آمیز در تقاص جایز است، با توجّه به اینکه اذن در تقاص توقّفی بر اذن به اقدام قهر آمیز ندارد، قابل قبول نخواهد بود. در این رابطه آوردهاند: «اگر تقاص مستلزم ضرر به تقاص شونده گردد، جایز نیست».(سبزواری، 1413ق.، ص27، ص149)
1.2.2.1.5. قبض مال و تسلط بر آن
یکی از شروط اساسی تحقق تقاص، اقدام عملی تقاص کننده به اخذ مال است؛ بنابراین هنگامی که تقاص شرعاً جایز است، وقوع دو شرط برای تحقق آن لازم و اجتناب ناپذیر خواهد بود؛ شرط اوّل قصد و نیّت است، که تقاص بدون قصد و نیّت محقق نمیگردد و چه بسا مالی از مدیون جاحد در اختیار طلبکار باشد امّا او قصد تقاص نداشته باشد؛ و شرط دوّم اخذ و تسلّط مال غریم است که مقوّم تقاص میباشد.
تسلّط بر مال بدهکار جاحد مورد دقّت فقها قرار گرفته و ایشان نیز برای تحقق یافتن تقاص صرف نیّت و قصد را کافی ندانستهاند(یزدی، بیتا، ج2، صص214 و 215 و الموسوی الخمینی، بیتا، ج2، ص439). و در تعلیل این دیدگاه به اصل، اجماع و دلالت ادلّه استناد نمودهاند(سبزواری،1413، ج 27، ص154).
1.2.2.2. شرایط اعمال تقاص در مقاصٌبه
ذیل عنوان مقاصبه، لزوم تحقق شرایطی مطرح است که بدون آنها تقاص محقق نمیشود. در ادامه این شرایط را بررسی مینمائیم.
1.2.2.2.1. تعلّق به مقاصعنه و عدم تعلّق به حقِّ غیر
مقاصبه باید در مالکیّت بلامنازعِ مقاصعنه بوده و حقِّ شخص دیگری به آن تعلّق نداشته باشد. لذا فقها اعمال تقاص را در صورتی جایز دانستهاند، که مالی که توسط تقاص کننده اخذ میشود، متعلّق به غریم بوده، وی در آن مال جایز التصرف باشد. بنابراین تقاص از مالی که متعلّق به حقِّ غیر است، جایز نیست.(یزدی، بیتا، ج2، ص215؛ سبزواری، 1413ق.، ج27، ص153؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص371) در اینباره آوردهاند: «تقاص از مالی که حقِّ غیر به آن تعلق یافته جایز نیست، مانند حقِّ رهن و حقِّ غرما در مال کسی که حکم حجرش صادر شده و در مال متوفی که ماترک وی کفاف دیونش را نمیکند».(الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص438) لکن در خصوص تقاص از ودیعه ضمن اینکه ودیعه متعلق به مقاصعنه بوده و تعلق به حق غیر نداشته باشد، اختلاف نظر وجود دارد. برخی تقاص از ودیعه را به سبب عمومات وفای به عهد ممنوع دانستهاند.(شیخطوسی، بیتا، ص307؛ ابنزهره، 1417ق.، ص240؛ کیدری، 1416ق.، ص535)؛ لکن برخی طبق دیدگاهی که صحیح به نظر میرسد، تقاص از ودیعه را جایز و مکروه میدانند. بهاین صورت که با امکان جمع بین روایاتی که خیانت در امانت را ممنوع میدانند، و روایاتی که بر جواز تقاص از مال ودعی صراحت دارند، نصِّ جواز دهنده را حمل بر مشروعیّت و جواز، و نهی را حمل بر کراهت نمائیم.(محققحلّی، 1408ق.، ج4، ص100؛ نجفی، بیتا، ج40، ص391؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص72)
1.2.2.2.2. جنس مقاصبه
در جنس مقاصبه این بحث مطرح میشود، که تقاصکننده از چه مالی از بدهکار حق تقاص دارد. با توجّه به اینکه تقاص نهادی استثنائی و خلاف قاعده است، در اذن شارع به تقاص باید به قدر متیقن و حداقلِّ آنچه موجب دفع ضرورت میشود، اکتفا نمود، و قدر متیقن اذن شارع در برداشتن مال بدهکار هنگامی است که مقاصبه بیشترین مُجانست را با مقاصعلیه داشته باشد. لذا در موارد دسترسی به همجنس، ضروری است، از همجنس تقاص شود و در مواردی که حق دین است یا در قیمت تعیّن مییابد، برداشتن از وجه نقد، قدر متیقن در اعمال تقاص است؛ چراکه برداشتن مالی دیگر از بدهکار مستلزم بیع آن است، که تصرّفی فراتر از برداشتن وجه نقد خواهد بود، فلذا در این شرایط التزام به قدر متیقن، اکتفا به وجه نقد میباشد.
در این خصوص آوردهاند، که: «هنگامی که اخذ به عنوان مقاصّه برای او جایز میشود، در اخذ به جنس موافق با حقّش اکتفا مینماید، به جهت اکتفا در تصرف در مال غیر که مخالف با اصل است در کمترینِ آنچه به آن دفع ضرورت میشود. پس اگر از وصول به جنس حقّش تعذّر داشت، برای او جایز است از غیر جنس حقّش اخذ نماید».(جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص74)
پس از آشنایی با مفهوم و شرایط تقاص، بایسته است مشروعیّت و جایگاه حقوقی این نهاد استیفای حق را مورد دقّت و بررسی قرار دهیم.
2.1. مشروعیّت تقاص
تقاص نهادی است، که مشروعیّت خود را از فقه امامیه گرفته و اصلیترین منبع بررسی جواز تقاص و مشروعیّت آن ادلّه اربعهی استنباط احکام است. بنابراین در این مجال جواز و مشروعیّت تقاص را در این چهار منبع بررسی مینمائیم.
2.1.1. ادلّه جواز تقاص در قرآن کریم
در مشروعیّت تقاص چهار آیهی شریفه از قرآن کریم مورد استناد قرار گرفته است که عبارتند از:
- سوره مبارکه بقره، آیه شریفه 194: «وَ الْحُرُماتُ قِصاص فَمَنِ اعْتَدى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَیْکُم»، تمام حرامها،(قابل) قصاص است، هرکس به شما تعدّی کرد با او مقابله به مثل کنید.
- سوره مبارکه شوری، آیه شریفه 40: «وَ جَزاءُ سَیِّئَهٍ سَیِّئَهٌ مِثْلُها»، و پاداش بدی، بدیای است مثل آن.
- سوره مبارکه شوری، آیه شریفه 41: «وَ لَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِکَ ما عَلَیْهِمْ مِنْ سَبیلٍ»، و البته هر که بعد از مظلوم شدنش یاری جوید [و انتقام گیرد] چنین کسانی را هیچ راه [ملامتی] نیست.
- سوره مبارکه نحل، آیه شریفه 126: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِه»، و اگر سزا میدهید، مانند آنچه با شما کردهاند سزا دهید. چهار آیه مذکور، مجموعاً آیاتی هستند که در کتب مختلف فقهی، نسبت به مشروعیّت تقاص به آنها استناد شده است. هرچند پذیرش تقاص و مشروعیّت آن بین فقهای امامیه به نحو اجماع است و نسبت به اثبات مشروعیّت آن هرکدام از فقها به آیاتی از آیات مذکور استناد مینمایند، اما پذیرش استنادِ هر چهار آیة مذکور مورد توافق نیست. لذا بعضی از علما استناد آیاتی را میپذیرند و استناد آیاتی را رد میکنند و یا ضعیف میدانند و یا اینکه به بیان آیاتی اکتفا نموده و هر چهار آیه را بررسی نمیکنند.
برخی از فقها سه آیه اوّل را دالّ بر جواز تقاص و استیفاء حق میدانند، لکن اشارهای به آیه چهارم ندارند.(فاضلمقداد، بیتا، ج2، ص83؛ مقدساردبیلی، بیتا، ص467) بعضی دیگر در جواز تقاص صرفاً به آیه اوّل و چهارم اکتفا کردهاند و متذکر آیه دوّم و سوّم نشدهاند؛ ضمن اینکه بعضاً در آیه 194 سوره مبارکه بقره، دو قسمت را به صورت مجزا مورد استناد قرار دادهاند.(نجفی، بیتا، ج40، ص389؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص69) برخی نیز به آیه اوّل، دوّم و چهارم استناد جسته و آیه سوّم را نیاوردهاند.(بحرالعلوم، 1403ق.، ج3، ص276؛ سبزواری، 1413ق.، ج27، ص146)
2.1.2. ادلّه جواز تقاص در سنّت
دومین مستندی که در جواز و مشروعیّت تقاص مورد مطالعه قرار میگیرد سنّت است، که مشتمل بر قول، فعل و تقریر معصومین علیهالسلام میباشد. در این زمینه چند نمونه از روایاتی که بر جواز و مشروعیّت تقاص دلالت دارند، را مطرح مینمائیم.
2.1.2.1. روایت نبوی
«از علی علیهالسلام نقل شده است که فرمودند: رسول اللهصلیالله علیهوآله فرمود: سرسختیِ دارا در پرداخت دین، عقوبت و(بردن) آبرویش را حلال میکند؛ در صورتی که دینش در آن چیزی که خداوند عزّ و جلّ از آن ناخشنود است، نباشد»(حرعاملى، 1409ق.، ج18، ص333)
برخی از فقها این روایت را دلیلی بر جواز تقاص دانسته و در بیان مستندات تقاص در سنّت به آن اشاره نمودهاند؛ بهاین بیان که عقوبت را مشتمل بر تقاص و جحد بدهکار را نیز تحت شمول «لیّ» محسوب نمودهاند.(نجفی، بیتا، ج40، ص389؛ مقدساردبیلی، 1414ق.، ج12، ص99؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص70؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص348)
2.1.2.2. صحیحه داود بن زُربی
«از داود بن زربی نقل شده است که گفت: به اباالحسن موسی بن جعفر علیهالسلام عرض کردم: من با سلطان(هارون الرشید) آمد و شد دارم، پیش میآید که نزد من کنیزی و یا چهارپای زیرکی است، که میفرستد و آن را میگیرند، اگر بعداً از او مالی به دستم رسد، آیا برای من این حق وجود دارد که آن را بگیرم؟ امام علیهالسلام در جواب فرمودند: بگیر ولی مثل(به اندازه) آن(که از تو گرفتهاند) و چیزی بر آن نیفزا».(شیخطوسی، 1407ق.، ج6، ص347)
این روایت با صراحتّی که در اذن اخذ مال غیر به عنوان تقاص مال دارد، در جواز و مشروعیّت تقاص مورد استناد فقها قرار گرفته است.(جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص70؛ نراقی، 1415ق.، ج17، ص449؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص348)
2.1.2.3. صحیحه ابوبکر حضرمی
«از ابوبکر حضرمی روایت شده که گفت: به امام صادق علیهالسلام عرض کردم، برای من بر عهدة مردی درهمی است، که او آن را انکار میکند و بر آن سوگند میخورد؛ آیا برای من جایز است، که اگر درهمی از او در نزد من قرار گرفت، از آن به میزان حقم بردارم؟ راوی گفت: امام علیهالسلام در جواب فرمود: بله ولی در اینجا سخنی است، عرض کردم: آن چیست؟ امام علیهالسلام در جواب فرمود: باید بگویی: خدایا من این مال را به ستم و از روی خیانت نمیگیرم بلکه آن را فقط به جای مالم که او آن را از من گرفت میگیرم و چیزی بر آن نمیافزایم».(حرّعاملی، 1409ق.، ج17، ص273)
فقهای امامیه با توجّه به صراحتّی که این روایت در جواز اخذ مال بدهکار جاحد دارد، در اثبات مشروعیّت تقاص به آن استناد نمودهاند،(نجفی، بیتا، ج40، ص390؛ مقدساردبیلی، 1414ق.، ج12، ص99؛ یزدی، بیتا، ج2، ص209)
2.1.2.4. خبر جمیل بن دَرّاج
«جمیل بن درّاج میگوید: از امام صادق علیهالسلام دربارهی مردی سؤال کردم که، نزد دیگری دینی دارد، ولی آن شخص آن دین را انکار میکند و دائن به اندازة مالش به مال شخص مدیون دسترسی پیدا میکند، آیا میتواند آن مال را بگیرد؟ ولو اینکه انکار کنندة دین از این کار اطلاعی نداشته باشد؟ امام علیهالسلام فرمودند: بله برای تو جایز است، آن مال را برداری»(حرّعاملی، 1409ق.، ج17، ص275)
با توجّه به اینکه روایت فوقالذکر عدم علم بدهکار در اخذ از مالش را صراحتاً جایز دانسته است، بر جواز و مشروعیّت تقاص دلالت دارد و مورد استناد قرار گرفته است.(نجفی، بیتا، ج40، ص389؛ جبعیالعاملی، 1413ق.، ج14، ص70؛ گلپایگانی، 1413ق.، ج2، ص103؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص348)
2.1.3. ادلّه جواز تقاص در اجماع
فقها جواز و حلیّت تقاص را مورد اجماع دانستهاند(نراقی، 1415ق.، ج17، ص446؛ سبزواری، 1413ق.، ج27، ص146) و در اصل مشروعیّت تقاص تردیدی بین آنها نیست؛ گرچه ضوابط و شرایط مورد اختلاف است.
میتوان گفت فیالمجموع، آن جا که اصلِ حق، دینی است مسلّم؛ که مدعی به آن علم دارد، ولی مدعیعلیه به آن اقرار ندارد و عالمانه دین را منکر میشود و مدعی نیز بیّنهای جهت اثبات دعوی نداشته و یا بیّنه دارد، ولی به قاضی دسترسی ندارد و یا این که قاضی مبسوط الیدِ واجد صلاحیت لازم، موجود نیست، موردی است، که اجماع فقها بر مشروعیّت تقاص در این خصوص ثابت است.
غیر از مورد مذکور موارد متعددی وجود دارد، که فقها در جواز یا عدم جواز تقاص اختلاف نظر دارند؛ که این موارد در ضوابط و شرایط تقاص ظهور و بروز مییابد. بدیهی است، در مواردی نیز فقها بر عدم امکان تقاص اتفاق دارند؛ از جمله، آن جا که موضوع تعهّد پرداخت دینی است، که مدیون به آن اقرار دارد، ولی به سبب معاذیری از قبیل بیماری یا محصور و محبوس بودن از تأدیه متعذّر است. در این خصوص آوردهاند، که: «اگر حق دین باشد و بدهکار اقرار به دین داشته و قصد پرداخت آن را دارد، طلبکار نمیتواند، مستقلاً بدون اذن بدهکار یا اذن حاکم حقّش را بردارد، اگرچه در پرداخت دینش به سبب مرض یا مانند آن متعذّر باشد، به نحوی که نتواند وکیل بگیرد، بدون هیچ مخالف و بلکه بدون هیچ اشکالی»(نجفی، بیتا، ج40، ص388)
با توجّه به اینکه تقاص در بیان فقهای امامیه جایز دانسته شده و به صورت کلی حکم به عدم جواز آن در بین آراء فقها مشاهده نمیشود، میتوان جواز و مشروعیّت تقاص را در سومین دلیل از ادلّه اربعه ثابت دانست و با استناد به این دلیل، حکم به حلیّت و جواز تقاص نمود.
2.1.4. ادلّه جواز تقاص در عقل
چهارمین و آخرین دلیل از ادلّه اربعه، دلیل عقل است. هرچند قاعدة اولیه، احترام مال مسلم بوده و بدون رضایت مالک و یا حکم حاکم تعرّض به مال محترم، جایز نیست و هر تصرف در مال غیر جز تصرف به قصد احسان، ممنوع است، ولی اقدام مدیون منکر و خیرهسری او و انکار عالمانه حق موجب سقوط احترام مال وی میگردد.
در دلیل عقل برخی احکام عقلی را به عنوان مستقلات عقلیّه میشناسیم، که از جملة آنها اصل خوبی عدالت و ناپسندی ظلم و ستمگری است.(محققداماد، 1375، ص116) هنگامی که بدهکار عالمانه منکر حق میشود و از پرداخت آنچه برای طلبکار بر ذمّه دارد، استنکاف میورزد، باب ستمگری گشوده و عدالت را خدشهدار کرده است؛ و این عملکرد غیرعقلائی و غیرشرعی او است که سبب میشود، ذیحق در پی احقاق حق خود از مال منکر و بدون اذن وی برآید. بنابراین آنچه تقاصکننده به عنوان حقّ خود از مال بدهکار برمیدارد، را میتوان در جهت احقاق حق، عدالت و مقابله با ظلم و ستمگری دانست، که عقل مستقلاً به آن حکم کرده و این نحو عملکرد را تأیید مینماید.
همچنین در این بیان میتوان به قاعده لاضرر نیز تمسک جست. قاعده لاضرر پیش از آنکه مستند به کتاب و سنّت باشد با دلیل عقل ثابت شده و جزء مستقلات عقلیه است.(محقق داماد، 1384، ص131) این قاعده بیان میدارد، حکم ضرری در اسلام انشاء نشده و همچنین در بیان فقها این قاعده بر قاعدهی تسلیط مقدم دانسته شده است.(محقق داماد، 1384، ص154) بنابراین اگر در موردی که بدهکار عالمانه حق را انکار مینماید و بستانکار راهی جز تقاص برای رسیدن به حقّش ندارد به عدم جواز تقاص حکم کنیم، ضرر و ضرار را روا داشتهایم. درصورتی که قاعده عقلائی لاضرر به ما این امکان را میدهد که به صاحب حق اجازه دهیم با تقاص از خود دفع ضرر نماید؛ ضمن اینکه با توجّه به تقدّم قاعدة لاضرر بر قاعده تسلیط، هنگامی که مدیون جاحد دین را انکار نمود، سلطه مالکانة خود را نسبت به آن مال که داین از آن تقاص مینماید از دست میدهد. بنابراین میتوان در اثبات جواز تقاص به دلیل عقل و بناء عُقلا تمسک جست و حکم به مشروعیّت تقاص داد، که: «کلّما حکم به العقل حکم به الشرع».
2.2. بررسی رابطه تقاص و نظم عمومی
در بحث قبل مشروعیّت و جواز تقاص را بررسی کردیم؛ لکن بحثی که باقی میماند، ادعای تعارض تقاص با نظم عمومی است. برخی معتقدند، که تقاص هرچند از نظر شرعی و بنای عقلا کاری جایز باشد، لکن اجازه دادن به آن سبب هرج و مرج و خدشه بر نظم عمومی است، بنابراین موقع اجرا ندارد.
یکی از حقوقدانان در این زمینه مینویسد:
«نمیتوان با وسعت قائل شدن برای این حکم به افراد اجازه داد که، به اصطلاح، قانون را در دستهای خود گرفته و بدون مراجعه به محاکم نسبت به احقاق حق خود اقدام و بدین وسیله نظم اجتماعی را با خطر مواجه سازند. به عبارت دیگر حتّی اگر بتوان به استناد نصوص فقهی که نمونهای از آنها قبلاً ذکر شد، تقاص کننده را بیگناه و مبرّی از مسئولیت اخروی دانست، با این حال حکومت میتواند برای جلوگیری از برهم خوردن نظم عمومی تقاص را مجاز نداند»(میرمحمّدصادقی، 1378، ص170)
لکن حقّ تقاص از آن جهت که برگرفته از ادلّه استنباط فقه امامیه است، ما را به ارادة تشریعی الهی رهنمون میشود و پر واضح است که خداوند حکیم و علیم، حکم و نهادی را تشریع نمیکند، که با نظم اجتماع، مصلحت جامعه و انسان ناهمگون باشد. لذا میبایست بین تقاص و آن دسته از قوانین و احکامی که در ظاهر با تقاص تعارض دارند، جمع عقلائی و دِلالی صورت پذیرد.
تقاص نهادی است، که این امکان را میدهد تا حتّیالامکان حقوق مردم تضییع نگردد و راهکاری است، برای استیفای حقوق تضییع شدهای که امکان مطالبة آنها از طریق محاکم ممکن نیست. بنابراین مشروعیّت و جواز تقاص به ذیحق اذن میدهد از مال بدهکار جاهد، حقّش را استیفا نماید. استیفای حق و اینکه صاحب حقّی به حقّش برسد، قطعاً مخالف نظم عمومی نیست و در مطابقت هرچه بیشتر با عدالت و حقمحوری قرار دارد؛ لکن بحث تعارض تقاص با نظم عمومی در حیطة اعمال و اجرا مطرح میشود. امّا با توجّه به اینکه صرف ادعای تقاص، رافع مسئولیت نخواهد بود، عدم تعارض تقاص و نظم عمومی قابل اثبات است؛ کما اینکه در نهادهای مشابهی مانند دفاع مشروع نیز چنین بحثی مطرح میشود.
حال اگر تقاص به نحوی صورت گیرد که مقاصعنه نتواند طرح شکایت نماید، مقاص حقّش را استیفا نموده و تقابلی پیش نمیآید؛ و اگر با توجّه به بیّنه بتواند شکایت کند، در صورتی که مشتکیعنه ادعای تقاص کند، اگر ادعای وی سبب شبهه دارئه گردد، از مسئولیت کیفری مبرّی خواهد شد وگرنه صرف ادعای تقاص بدون قرینهی سوق دهنده نسبت به محق بودنش، رافع مسئولیت کیفری نخواهد بود.
بهاین ترتیب، تقاص و نظم عمومی قابل جمع بوده و نهاد تقاص خدشهای بر نظم عمومی وارد نمیآورد. اذن به تقاص، سبب تشفّی انگیزهی انتقام جوییِ مظلوم و کنترل این انگیزش در مسیر حق و بازدارندگی از انتقام جوئیهای مضاعف میگردد، ضمن اینکه گرفتن امنیت مالی از مدیون جاحد، موجب پیشگیری از انکار و جهد مطالبات خواهد شد.
2.3. جایگاه تقاص در سقوط تعهّدات
در مباحث گذشته به نحو اختصار با نهاد تقاص و شرایط آن و دلایل مشروعیتش آشنا شدیم. لکن آنچه در این بحث مطرح میشود، بررسی جایگاه حقوقی و قانونی تقاص است. با بررسی شرایط، احکام و نتایج تقاص به بحث تطبیق تقاص با مطالعات حقوقی میرسیم. در این بحث با توجّه به اینکه تقاص نهادی برای استیفای حق است و حق تضییع شده طلبکار را به او باز میگرداند و در ضمن آن بدهکار جاحد را نیز بریء الذمّه میکند و رابطه تعهّد فیمابین را از بین میبرد، باید دید آیا پذیرفتن تقاص به عنوان سببی از اسباب سقوط تعهّدات ممکن است یا خیر؟ جهت نیل بدین هدف ابتدا اسباب شناخته شدهی سقوط تعهّدات را اجمالاً بررسی مینمائیم و سپس تقاص را به عنوان سببی از اسباب سقوط تعهّدات مطالعه میکنیم.
2.3.1. بررسی اجمالی اسباب سقوط تعهّدات
اسباب سقوط تعهّدات عواملی هستند، که با تحقق آنها تعهّد موجود منتفی و ساقط میشود. ماده 264 قانون مدنی اسباب سقوط تعهّدات را در شش مورد دانستهاست:
«تعهّدات به یکی از طرق ذیل ساقط میشود: 1- به وسیلة وفای به عهد؛ 2- به وسیلة اقاله؛ 3- به وسیلة ابراء؛ 4- به وسیلة تبدیل تعهّد؛ 5- به وسیلة تهاتر؛ 6- به وسیلة مالکیّت ما فیالذمّه».
امّا حقوقدانان اسباب سقوط تعهّدات را منحصر در شش مورد مذکور در این ماده نمیدانند. بعضاً موارد دیگری را نیز ذیل عنوان سقوط تعهّدات برمیشمارند. به عنوان مثال: تلف مورد معامله، تحقق معلقعلیه فاسخ، مرور زمان و موت و حجر در مورد عقود جایز نیز جزء اسباب سقوط تعهّدات ذکر شدهاند.(بهرامیاحمدی، 1381، ص266) همچنین یکی از حقوقدانان طلاق در نکاح دائم و بذل مدّت در نکاح منقطع را نیز از اسباب سقوط تعهّدات دانستهاست.(جعفریلنگرودی، 1385، ص260) در این مجال قصد داریم با مطالعه اجمالی پیرامون اسبابی که قانونگذار آنها را در سقوط تعهّدات به رسمیت شناخته است، خصوصیّات اصلی و ثمره اعمال هر کدام را مورد دقّت قرار دهیم تا مشخص شود که نهاد تقاص با خصوصیّات و ثمره إعمال آن، آیا قابلیّت طرح ذیل اسباب سقوط تعهّدات را دارد یا خیر؟ همانطور که در مادّه 264 قانون مدنی ذکر شد، قانونگذار شش سبب را در اسباب سقوط تعهّدات به رسمیت شناختهاست. که در ذیل مختصراً به این اسباب اشاره مینمائیم:
- وفای به عهد؛ عمل متعهّد بر طبق تعهّد را وفای به عهد میگویند. وفای به عهد سادهترین و در عین حال با اهمیّتترینِ اسباب سقوط تعهّدات میباشد. وفای به عهد سه رکن دارد: تعهّد، متعهّد و متعهّدله.
تعهّد موضوع وفای به عهد است، که متعهّد باید آن را در حق متعهّدله ایفاء نماید. تسلیم مال، انتقال مال، انجام فعل و یا ترک فعل، ممکن است موضوع تعهّد واقع شوند. متعهّد کسی است، که ایفای تعهّد مینماید. چنانچه تعهّد از مصادیقی باشد، که شخصیت طرف در آن ملحوظ است و یا اجرای آن به وسیله شخص خاصی در قرارداد قید شده باشد، در این صورت ایفای تعهّد از جانب غیر، جایز نیست. مگر با رضایت متعهّدله. امّا اگر مباشرت قید نشده است، ایفاء تعهّد از سایرین جایز است. مثلاً اگر زید پنجاه هزار تومان به عمرو بدهکار است و بکر دین را پرداخت نماید، زید بریء الذمّه میشود. لکن بکر در صورتی میتواند برای مبلغ پرداختی به زید مراجعه نماید که از جانب وی اذن در پرداخت داشته باشد. متعهّدله کسی است، که تعهّد به نفع او ایفاء میشود. مورد تعهّد توسط متعهّدله، وکیل وی یا کسی که قانوناً حق قبض دارد دریافت میشود. بنابراین اگر کسی از دریافت مورد تعهّد امتناع کند، متعهّد با پرداخت آن به حاکم خود را بریء الذمّه مینماید.
ثمره وفای به عهد این است که با ایفای تعهّد توسط متعهّد در حقِّ متعهّدله، تعهّد ساقط میشود. شاید بتوان گفت کاملترین و بهترین سبب از اسباب سقوط تعهّدات، وفای به عهد است. چراکه آنچه قصد و اراده افراد از ایجاد تعهّد بوده، در وفای به عهد به منصه ظهور میرسد. تعهّد انجام میشود، متعهّد به تعهّدش عمل مینماید و متعهّدله به حقّش میرسد. بنابراین ثمره وفای به عهد نسبت به هر کدام از ارکان این نهاد روشن میشود. در وفای به عهد پس از ایفا، ذمّه متعهّد بریء شده و متعهّدله نیز حقّش را دریافت کرده و هیچ تعهّدی وجود ندارد.
- اقاله؛ اقاله در لغت به معنای خلاص کردن از گرفتاری و از نظر حقوقی به معنی تفاسخ و بر هم زدن عقد یا قرارداد با رضایت طرفینی است. همانطور که طرفین بر به وجود آمدن یک قرار داد یا عقد اراده مینمایند، میتوانند در بر هم زدن همه یا بخشی از آن با تراضی اقدام کنند. البته جز در مواردی که به وجود آمدن عقد با اراده طرفین است لکن برای برهم زدن آن قانونگذار منع یا قوانین خاصی را مطرح کرده باشد، مانند عقد نکاح و وقف. ماده 283 قانون مدنی مقرر داشته است: «بعد از معامله، طرفین میتوانند بتراضی آن را اقاله و تفاسخ کنند.»
آنچه موجب تحقق اقاله میشود، وجود عقد یا قراردادی است که طرفین آن، با قصد و رضا در حالی که اهلیّت دارند، اراده به بر هم زدن آن مینمایند. ثمره اقاله این است که هرکدام از طرفین نسبت به آنچه در عقد به آن متعهّد شده بودند، برائت ذمّه مییابند و پس از اقاله تعهّدی وجود ندارد.
- ابراء؛ ابراء به معنی خلاص کردن و آزاد کردن است و از نظر حقوقی عبارت است، از اسقاط دین مدیون توسط دائن. بهاین توضیح که دائن بدون آنکه دینش را دریافت کرده باشد، با اراده انشائی خود ذمّه مدیون را بریء مینماید. ابراء جزء ایقاعات است، بنابراین صرفاً به اراده انشائی دائن نیاز دارد و همین که چنین ارادهای صورت پذیرد، دیگر مدیون تعهّدی ندارد. ثمره ابراء برائت ذمه مدیون است و هنگامی که دائن ابراء مینماید، تعهّد مدیون نسبت به وی در ایفای دین ساقط میگردد. مادة 289 قانون مدنی اشعار میدارد: «ابراء عبارت از این است، که دائن از حق خود به اختیار صرف نظر نماید».
- تبدیل تعهّد؛ تبدیل تعهّد به معنی جایگزین ساختن تعهّدی جدید به جای تعهّد قبلی است. به موجب ماده 292 قانون مدنی تبدیل تعهّد به سه اعتبار حاصل میشود: تبدیل تعهّد به اعتبار تبدیل دین؛ اگر طرفین به تبدیل تعهّد اصلی به تعهّد جدیدی که قائم مقام آن میشود به سببی از اسباب، تراضی نمایند، در این صورت متعهّد نسبت به تعهّد اصلی بریء میشود. تبدیل تعهّد به اعتبار تبدیل مدیون؛ وقتی شخص ثالثی با رضایت متعهّدله قبول کند که دین متعهّد را اداء نماید، مدیون بریء الذمّه میشود.
تبدیل تعهّد به اعتبار تبدیل دائن؛ وقتی متعهّدله مافیالذمّه متعهّد را به کسی دیگر منتقل نماید. در این صورت ذمّه متعهّد نسبت به متعهّدله اولیّه بریء میشود. در تبدیل تعهّد هرچند، تعهّد جدیدی به وجود میآید، لکن مدیون نسبت به تعهّد سابق و تضمینات آن بریء الذمّه میشود و نسبت به هر کدام از اعتبارات فوق الذکر دیگر تعهّد سابق وجود ندارد و ساقط شده است.
- تهاتر؛ پیش از این در بحث مفهوم تقاص به سبب اینکه برخی تقاص را با تهاتر مرادف دانسته بودند، به این سبب از اسباب سقوط تعهّدات اشاره کردیم. مادة 294 مقرر داشته:
«وقتی دو نفر در مقابل یکدیگر مدیون باشند بین دیون آنها به یکدیگر به طریقی که در مواد ذیل مقرر است، تهاتر حاصل میشود». تهاتر به هر نحوی از انحاء قهری، قراردادی و یا قضائی سبب برائت ذمه هر دو مدیون و سقوط تعهّدات طرفینی آنها میگردد.
- مالکیّت مافیالذمّه؛ در مالکیّت مافیالذمّه دو عنوان دائن و مدیون در یک شخص جمع و در نتیجه ذمّه مدیون از دین آزاد میشود. بنابراین مالکیّت مافیالذمّه مالکیّت شخص نسبت به دین موجود در ذمّه خویش است. مثلاً اگر کسی به پدرش بدهکار باشد، با فوت پدر، مطالبات پدر را نیز به ارث میبرد و بدین طریق مالک دینی میشود که بر عهده دارد. با مالکیّت مافیالذمّه، ذمّة مدیون بریء شده و تعهّد ساقط میگردد.
مادة 300 قانون مدنی مقرر میدارد: «اگر مدیون مالک مافیالذمّه خود گردد ذمّه او بری میشود مثل اینکه اگر کسی به مورث خود مدیون باشد پس از فوت مورث دین او به نسبت سهم الارث ساقط میشود».
2.3.2. تأثیر تقاص در سقوط تعهّدات
در بحث قبل مطرح شد، که هرچند قانونگذار اسباب سقوط تعهّدات را در شش مورد ذکر کرده است، لکن حقوقدانان موارد دیگری را نیز سبب سقوط تعهّدات میدانند. لذا میتوان نتیجه گرفت که در احصاء اسباب سقوط تعهّدات اتفاق نظر وجود ندارد. بنابراین ممکن است مواردی جزء سقوط تعهّدات باشند که قانونگذار آنها را احصاء نکرده و یا مواردی با توجّه به گسترش قراردادها و گذر زمان جزء اسباب سقوط تعهّدات مطرح شوند که پیش از این مطرح نبودهاند. حاصل این که احصاء شش سبب در اسباب سقوط تعهّدات توقیفی نبوده و امکان احصاء عوامل دیگر نیز وجود دارد.
به عنوان مثال قانونگذار فرانسه اسباب سقوط تعهّدات را در نه مورد میشمارد. مادة 1234 قانون مدنی فرانسه علاوه بر شش شرط مذکور در مادة 264 قانون مدنی ایران، تلف مورد معامله، تحقق معلقعلیه در شرط فاسخ و مرور زمان را نیز از اسباب سقوط تعهّدات دانسته است.
در بررسی ثمره و نتیجة تحقق اسباب سقوط تعهّدات نیز مشاهده کردیم، که آنچه بین همة اسباب مشترک است، زوال تعهّد پس از تحقق سبب و برائت ذمّه متعهّد نسبت به تعهّد میباشد. لذا آنچه به عنوان قدر متیقن در نتیجه سبب برای سقوط تعهّدات مطرح میشود، از بین رفتن تعهّد و برائت ذمّه متعهّد نسبت به تعهّد اولیّه است. چراکه رسیدن متعهّدله به حقّش هرچند یکی از نتایج برخی از اسباب سقوط تعهّدات است، لکن در برخی از اسباب، بدون استیفای حق توسط متعهّدٌله، تعهّد ساقط میشود.
با این توضیح هر سببی که در تعهّدات، عقود و قراردادها این اثر را داشته باشد که با تحقق آن، تعهّد زوال یابد و ذمّه مدیون بریء شود، از اسباب سقوط تعهّدات خواهد بود. با توجّه به این مقدّمات باید دید آیا تقاص به نسبت آنچه از شرایط و ضوابط و نتایج آن مورد بررسی قرار گرفت، میتواند از اسباب سقوط تعهّدات احصاء شود یا خیر؟ با توجّه به قدر متیقنی که در اسباب سقوط تعهّدات مطرح کردیم، برای اینکه سقوط تعهّدی صورت پذیرد، مسائلی را باید مورد دقّت قرار دهیم:
1- وجود تعهّد،
2- متحقق نمودن سبب،
3- سقوط تعهّد،
4- برائت ذمّه متعهّد.
لکن با توجّه به شرایط تقاص، استیفای حق متعهّدٌله را نیز مورد بررسی قرار میدهیم.
2.3.2.1. وجود تعهّد
لازمة طرح بحث سقوط تعهّدات وجود تعهّد است. لذا باید تعهّدی وجود داشته باشد، تا با تحقق سببی از اسباب، آن تعهّد ساقط گردد. حال باید دید آیا مسبوق به نهاد تقاص تعهّدی وجود دارد یا خیر؟
در تقاص این بحث مطرح میشود که مقاصعنه، میبایست حقّ مالی را که نسبت به تقاصکننده بر عهده داشته، ایفاء میکرده، لکن آن حق را مورد جحد و انکار قرار داده است، و به سبب جهد و انکار عالمانه وی، ذیحق اذن مییابد تا حقّش را بدون اذن بدهکار از مالی از او استیفا نماید. همچنان که در شرایط مربوط به مقاص مطرح شد، زمانی اذن به تقاص وجود دارد که تقاصکننده «علم به وجود حق» داشته باشد و در صورت عدم علم واقعی به وجود حق، تقاص جایز نیست. لذا اذن شارع نسبت به تقاص بر مبنای وجود حق است. بنابراین انکار و جحد مدیون نسبت به حق سبب نمیشود، که حق وجود نداشته و بدهکار نسبت به ذیحق تعهّدی نداشته باشد. بهاین جهت اشتراط به وجود حق و علم واقعی به آن در ثبوت حقّ تقاص، ظهور کافی در وجود تعهّد مسبوق به حقّ تقاص دارد.
تعابیر فقها در ابتدای طرح بحث تقاص به نحوی است، که وجود حق و تعهّد را تصدیق مینماید. در این خصوص میخوانیم: «فصل دوّم: در توصّل به حق؛ کسی که دعوایش مربوط به عین است... و اگر حق دین باشد...».(محققحلّی، 1408ق.، ج4، ص99) با این تعبیر وجود حق و تعهّد در این باب روشن میشود.
2.3.2.2. تحقق سبب
برای اینکه تعهّدی به سببی ساقط شود، باید سبب محقق شود. گاهی این تحقق توسط متعهّد و به دست وی صورت میگیرد، مانند وفای به عهد؛ گاهی تحققِ سبب به وسیلة متعهّدله است، مانند ابراء؛ گاهی شخص ثالثی سبب سقوط تعهّد میشود، مانند هنگامی که شخص ثالثی دین مدیونی را میپردازد؛ گاهی سبب قهراً رخ میدهد، مانند تهاتر قهری؛ گاهی سبب به حکم قاضی تحقق مییابد، مانند تهاتر قضائی، و.... لذا اینکه چه کسی سبب سقوط تعهّد را محقق نماید، مدخلیّتی در احصاء نهادی در شمول اسباب سقوط تعهّدات ندارد. در تقاص با مشروعیّت و جوازی که شارع به اذن در تصرّف مال غیر میدهد، متعهّدٌله، استقلالاً حقّش را ایفا نموده و سبب سقوط تعهّد را محقق مینماید.
2.3.2.3. سقوط تعهّد
بحث دیگری که در یک سبب برای احصاء آن ذیل عنوان اسباب سقوط تعهّدات مطرح میشود، زوال و از بین رفتن تعهّد در اثر تحقق سبب است.
هنگامی که تقاصکننده حقِّ خود را از مال مقاصعنه برمیدارد، با اذنی که شارع به این عمل داده است، حقّ تقاصکننده ایفاء میشود و اصلاً هدف از تشریع تقاص، استیفای طلبی است که انکار شده است. حال باید دید آیا تعهّد نیز ساقط میشود؟ همه آنچه از وجود تعهّد مدّنظر است و ارادة متعاهدین در ایجاد تعهّد به آن تعلق گرفته، ایفای آن است. در شرایطی که حقِّ تقاص ثابت میگردد، متعهّد، حقّ تقاصکننده و تعهّد را منکر میشود لکن شارع به ذیحق اذن میدهد به نحوی حقّش را استیفا نماید؛ و تقاص کننده با رضایت به آنچه برای وی جایز شده است، اعمال تقاص، خودش استقلالاً تعهّد را از جانب متعهّد و از مال او استیفا مینماید.
هنگامی که موضوع تعهّد استیفا شد، دیگر تعهّدی وجود ندارد. بنابراین تقاص از مال بدهکار جاحد موجب استیفای حق و سقوط تعهّد میشود. در مجموع سقوط تعهّد در تقاص به نسبت استیفای حقّ تقاص کننده و برائت ذمّهی تقاص شونده است که در ادامه میآید.
2.3.2.4. برائت ذمّة متعهّد
یکی دیگر از شرایطی که در تمامی اسباب سقوط تعهّدات مطرح میشود، برائت ذمّه متعهّد پس از سقوط تعهّد است. حال باید دید پس از اعمال تقاص، آیا ذمّة متعهّد بریء میشود یا متعهّد هنوز اشتغال ذمّه دارد؟
با دقّت در روایاتی که اذن به تقاص دادهاند و به تبع آن اجماع فقهای امامیه بر جواز آن، معلوم میشود، که در استیفای حقّ توسط تقاصکننده هیچ شکی وجود ندارد. حال پس از استیفای حق، دیگر تعهّدی باقی نمیماند، که بدهکار به آن اشتغال ذمّه داشته باشد. با اعمال تقاص، طلبکار حقّش را استیفا کرده و بدهکار نیز به سبب استیفای استقلالی تقاص کننده از مال وی، ذمّهاش بریء میشود. چراکه هیچ دلیلی وجود ندارد، که هم از مال او تقاص شود و هم اشتغال ذمّه داشته باشد.
بنابراین برائت ذمّه مقاصعنه در اعمال تقاص امری معلوم و روشن است، لذا بعضی از فقهای امامیه پس از بیان قواعد مربوط به تقاص دیگر متعرض این مسأله نشدهاند. لکن برخی از ایشان صراحتاً بحث برائت ذمّه مقاصعنه را مطرح نمودهاند.(یزدی، بیتا، ج2، ص210؛ الموسویالخمینی، بیتا، ج2، ص437؛ فاضللنکرانی، 1420ق.، ص363) در این رابطه آوردهاند که: «همانا شبههای در اینکه با تقاص ذمّة مقاصعنه بریء میشود، وجود ندارد».(محققعراقی، بیتا، ص165)
2.3.2.5. استیفای حق متعهّدٌله
یکی از مواردی که در برخی از اسباب سقوط تعهّدات مطرح میشود، استیفای حقّ متعهّدٌله میباشد. البته استیفای حق متعهّدٌله شرط لازم سقوط تعهّدات نیست و تعهّد بدون آن نیز ممکن است، ساقط شود. مثلاً در اقاله یا ابراء با اینکه آنچه ذیل تعهّد به عنوان حق برای متعهّدٌله در نظر گرفته شده ایفا نمیشود، لکن با تحقق این اسباب، تعهّد زوال یافته و از بین میرود. امّا در صورتی که بخواهیم وجه کاملی از پایان یافتن یک تعهّد را در نظر بگیریم، ایفای حقّ متعهّدٌله نیز یکی از مسائلی است که مورد توجّه قرار میگیرد.
تقاص با توجّه به اینکه اصالتاً بر مبنای استیفای حقّ تقاصکننده تشریع شده است، از جمله اسباب سقوط تعهّدات است، که خصوصیّت استیفای حقّ متعهّدٌله را نیز در پی دارد. تمامی روایات دالِّ بر جواز تقاص و اجماع فقهای امامیه بر جواز تقاص مبتنی بر اذن به تقاصکننده در استیفای حقّش میباشد. لذا در استیفای حقّ تقاصکننده ضمن اعمال تقاص هیچ شائبهای وجود ندارد.
نتیجهگیری
از مطالعة پیرامون مفهوم، شرایط، منابع مشروعیّت و آثار تقاص این نتیجه حاصل میآید، که این نهاد استیفایِ حق، در تطبیق با سایر تأسیسات حقوقی، ذیل اسباب سقوط تعهدات جایگاه مییابد. تقاص نهادی شرعی جهت استیفای حق است که در مطالعات حقوقی کمتر به آن پرداختهاند. امّا با توجّه به اینکه اجماع فقهای امامیه بر مشروعیّت و جواز تقاص است و در جامعهی اسلامی مردم خصوصاً در آنجا که قانون سکوت اختیار کرده است، خود را تابع فتاوی فقها میدانند، تقاص قطعاً محل اجرا مییابد. در این میان با توجّه به سکوت قوانین مدوّنه قضات بر طبق اصل 167 قانون اساسی، ملزم هستند حکم مسأله را از فتاوی و منابع معتبر اسلامی بهدست آوردند. لکن این راهحل نمیتواند راهکار مناسب و سنجیدهای باشد، هنگامی که در خصوص مسألهای در منابع فقهی به تفصیل بحث شده است و قانونگذار میتواند در خصوص آن اعلام موضع نموده و در جهت جامعیّت قوانین اقدام به قانونگذاری نماید؛ بلکه همانگونه که قانونگذار در ابتدای اصل 167 قانون اساسی قضات را موظّف نموده است، حکم هر دعوا را ابتداءاً در قوانین بیابند، خود نیز موظّف است، قانونی جامع را بر اساس نیاز جامعه و ملزومات شرعی و عرفی فراهم آورد. بنابراین سکوت قانونگذار در خصوص نهاد شرعی تقاص که همة فقهای متقدم و متأخر، از شیخ الطایفه(شیخطوسی، 1351، ج8، ص311) در قرن پنجم هجری تا آیتالله خامنهای(حسینی خامنهای، 1420ق.، ج2، ص126) آن را جایز میدانند، بلاوجه و ناپسند است. لذا ضروری است، قانونگذار آنچنان که شایسته است، این نهاد را به عنوان هفتمین سبب از اسباب سقوط تعهدات به رسمیّت شمارد.
منابع
قرآن کریم.
منابع فارسی
منابع عربی